۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

بالاخره اومدم تو .....
آخیش !!!!!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

i want to paint !
today i'm painting again!
fall make you paint .....

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

سلام شهر من،
با آسمون آبی و ابر های سفید ...
خیابونای آشنا،
آدمای نیمه آشنا،
و آشناهای غریب.

امروز رفتم تو 24 امین سال از زندگی زمینی ام !
18مهر1387
باز زندگی با همه ی پوچیش اومده وایستاده جلوم ، زل زده تو چشمام...
محکم گلومو فشار می ده !
منم جلوش می ایستم ... محکم .... خونسرد...
راست زل می زنم تو چشاش ...
من زندگی می کنم ...
با زشتی ها می جنگم ، هر جا که باشم ...
امروزبرای اتاق خالیم گل می خرم ...
امروز می دوم ...
امروز هستم ...

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

دلم می خواست برم ...
برم وسط دره ی پاییزی راه برم ... چشامو ببندم ، بعد یه هو باز کنم و آسمون با تمام آبی ایش راست بره تو چشام ...
دلم تنگ شده بود برای سردی خیس صبح خیلی زود ... برای بیرون اومدن یواش آفتاب از پشت کوه ها و رها شدن تو گرمی زردش وقتی از اون پشت میاد بیرون ، رو درختا نور می پاشه و ... رو من .
دوست داشتم برم ...
اما ...
خوب نرفتم دیگه ... چه می شه کرد ؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

جادوی موسیقی گوشهایم را پر کرده است
و آرامم .... همچون رودی که شاد است از زیبایی بهار
باور ندارم .. که چندی پیش پریشان بودم
پریشانی که گویی تمامی نداشت ...
هر چند می دانم ...
موسیقی تمام شدنی ست ,
و پریشانی ماندگار.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

دستهایم نرم حرکت می کنند روی پرده ها،
و صدایی از اعماق وجودم می آید که مهربان است .
صدایی از تو در توی وجودمان ...
من و
تو.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

می ترسم...
از این زمانی که داره می گذره, خیلی می ترسم .
از این ساعتهایی که تند از تو دستام سر میخوره , می افته تو دریای گذشته...
از این لحظه هایی که کند از جلو چشام رد میشه ...
حس عجیبی دارم,
ناتوانی...
ناتوانی در مقابل چیزایی که می گذره ....

چیزهایی که تند یا کند ....
می گذره.

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

انگار تا حالا هیچوقت اینجا نبودم ، عجیب نا آشناست این اسم ها ، این صداها ....
این صورت ها با خنده های گچیشون ....
صورت های گچی با چشم های خالی بی نگاه که اسمشون رو گذاشته بودم آشنا....
آشنایی نیست ...


و رها می شوم در غربت سیال ذهن که بوی پاییز میده .

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

اینجایی که من هستم , شبا تاریک نیست !
خوابم نمیبره , آروم نیستم , شبام سکوت نداره ...

سکوت می خوام و تاریکی ....
تاریکی ای که زیر فشارش له بشم ...

شاید .....
شاید....

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

و من متولد می شوم
پاسخ ناپذیر.....

یک مشت خورشید در دستم ,
و من متولد می شوم .