۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

سلام شهر من،
با آسمون آبی و ابر های سفید ...
خیابونای آشنا،
آدمای نیمه آشنا،
و آشناهای غریب.

امروز رفتم تو 24 امین سال از زندگی زمینی ام !
18مهر1387
باز زندگی با همه ی پوچیش اومده وایستاده جلوم ، زل زده تو چشمام...
محکم گلومو فشار می ده !
منم جلوش می ایستم ... محکم .... خونسرد...
راست زل می زنم تو چشاش ...
من زندگی می کنم ...
با زشتی ها می جنگم ، هر جا که باشم ...
امروزبرای اتاق خالیم گل می خرم ...
امروز می دوم ...
امروز هستم ...

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

دلم می خواست برم ...
برم وسط دره ی پاییزی راه برم ... چشامو ببندم ، بعد یه هو باز کنم و آسمون با تمام آبی ایش راست بره تو چشام ...
دلم تنگ شده بود برای سردی خیس صبح خیلی زود ... برای بیرون اومدن یواش آفتاب از پشت کوه ها و رها شدن تو گرمی زردش وقتی از اون پشت میاد بیرون ، رو درختا نور می پاشه و ... رو من .
دوست داشتم برم ...
اما ...
خوب نرفتم دیگه ... چه می شه کرد ؟؟؟