۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

چشم هایم می سوزند و هجوم بیداد گر اعداد سرم را سنگین می کنند. دلم می خواهد چشمانم را ببندم و در تاریکی پیش رویم هوشیار بمانم....گویی با چشمان بسته بیدارتر میمانم...

ببین برف می بارد !
بعد از زمانی چه دور ....
و برف زیباست ...
چشمانم را باز نگاه می دارم .چشمانم از بازی دانه های برف پر می شوند ..چشمانم گرم می شوند ...

باز چه آرام به رویا فرو می روم ..

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

و تو با آن نگاه شگفت زده ی معصوم ... کلاف سر در گم چه را باز می کنی؟

و مرا به یاد نخواهی آورد ... هرگز مرا به یاد نخواهی آورد!