چشم هایم می سوزند و هجوم بیداد گر اعداد سرم را سنگین می کنند. دلم می خواهد چشمانم را ببندم و در تاریکی پیش رویم هوشیار بمانم....گویی با چشمان بسته بیدارتر میمانم...
ببین برف می بارد !
بعد از زمانی چه دور ....
و برف زیباست ...
چشمانم را باز نگاه می دارم .چشمانم از بازی دانه های برف پر می شوند ..چشمانم گرم می شوند ...
باز چه آرام به رویا فرو می روم ..
۱۳۸۷ دی ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه
دلم می خواست برم ...
برم وسط دره ی پاییزی راه برم ... چشامو ببندم ، بعد یه هو باز کنم و آسمون با تمام آبی ایش راست بره تو چشام ...
دلم تنگ شده بود برای سردی خیس صبح خیلی زود ... برای بیرون اومدن یواش آفتاب از پشت کوه ها و رها شدن تو گرمی زردش وقتی از اون پشت میاد بیرون ، رو درختا نور می پاشه و ... رو من .
دوست داشتم برم ...
اما ...
خوب نرفتم دیگه ... چه می شه کرد ؟؟؟
برم وسط دره ی پاییزی راه برم ... چشامو ببندم ، بعد یه هو باز کنم و آسمون با تمام آبی ایش راست بره تو چشام ...
دلم تنگ شده بود برای سردی خیس صبح خیلی زود ... برای بیرون اومدن یواش آفتاب از پشت کوه ها و رها شدن تو گرمی زردش وقتی از اون پشت میاد بیرون ، رو درختا نور می پاشه و ... رو من .
دوست داشتم برم ...
اما ...
خوب نرفتم دیگه ... چه می شه کرد ؟؟؟
اشتراک در:
پستها (Atom)