۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

انگار تا حالا هیچوقت اینجا نبودم ، عجیب نا آشناست این اسم ها ، این صداها ....
این صورت ها با خنده های گچیشون ....
صورت های گچی با چشم های خالی بی نگاه که اسمشون رو گذاشته بودم آشنا....
آشنایی نیست ...


و رها می شوم در غربت سیال ذهن که بوی پاییز میده .

۱ نظر:

  1. غربت سيال ذهن...
    غريبه..
    باد...
    بوي پاييز..
    سقوط برگهاي خزاني...
    دور...
    كو آفتاب؟
    ...
    كرخت ميشوم!

    پاسخحذف