انگار تا حالا هیچوقت اینجا نبودم ، عجیب نا آشناست این اسم ها ، این صداها ....
این صورت ها با خنده های گچیشون ....
صورت های گچی با چشم های خالی بی نگاه که اسمشون رو گذاشته بودم آشنا....
آشنایی نیست ...
و رها می شوم در غربت سیال ذهن که بوی پاییز میده .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
غربت سيال ذهن...
پاسخحذفغريبه..
باد...
بوي پاييز..
سقوط برگهاي خزاني...
دور...
كو آفتاب؟
...
كرخت ميشوم!