۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

دلم می خواست برم ...
برم وسط دره ی پاییزی راه برم ... چشامو ببندم ، بعد یه هو باز کنم و آسمون با تمام آبی ایش راست بره تو چشام ...
دلم تنگ شده بود برای سردی خیس صبح خیلی زود ... برای بیرون اومدن یواش آفتاب از پشت کوه ها و رها شدن تو گرمی زردش وقتی از اون پشت میاد بیرون ، رو درختا نور می پاشه و ... رو من .
دوست داشتم برم ...
اما ...
خوب نرفتم دیگه ... چه می شه کرد ؟؟؟

۱ نظر: